صفحه اصلی تماس با ما عناوین مطالب پروفایل قالب سبز | ||
|
از نای جان برآرم فریاد از این معمّا
کم رفته هوش و هستی بر باد از این معمّا
اندیشه لب فرو بست شاهین عقل بنشست
تا کی رود بر این دل بیداد از این معمّا
نی می توان صبوری نی می توان رهایی
خرّم دلی که باشد آزاد از این معمّا
آخر خدای رحمان جرمم چه بود کاینسان
ویران شدش جهانم بنیاد از این معمّا
زین غم ز خاطرم شد هر ذرّه شادی ار بود
شد هر چه بود و نابود از یاد از این معمّا
شد بسته دست و پایش عقل و دلم همه خون
زان دم که تیر هزاران بگشاد از این معمّا
آسان بود جهان را چون حل شود زمانی
کی پی برد که شب چون جان داد از این معمّا
نظرات شما عزیزان: برچسبها: شعر فارسی [ دو شنبه 10 بهمن 1390
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] |
|